یکی یکدونه مامان وبابا

پسر شیطون بابا

بابایی این روزا خیلی شیطون شدی... درخونه که باز میشه شما دوست داری بری بیرون وجیغ بکشی (چون صدا میپیچه..)وخیلی وخوشحال میشی.... خوردو خوراکت عالیه ...دمت گرم ..مامانی فرنی وحریره بادام درست می کنه شما هم .....       ...
28 ارديبهشت 1390

واکسن 6 ماهگی....نبود دیگه

بالاخره موقع این واکسنه رسید واین سری هم به حول وقوه خاله ها ومامانی به خیروخوشی تمام شد... این سری کلیه مقدمات فراهم شده بود (آب قند ..استامینوفن طعم دار ...آب سیب رنده شده.........)تا شما کمتر ترترترترتر درد بکشی بابا.. این سری جای سوزنا خیلی درد می کرد ...(|اتو . پارچه داغ ..... به راه بودا   ..) اما چارهای نیست ..باید بگذره.... البته بابا شما هم خدایی خیلی همکاری کردی وکلی بغل من و خاله ها ومامان بودی ....دمت گرم تا 1 سالگی هم خدا کریمه همیشه خندون باشی.... ...
28 ارديبهشت 1390

مهمان خوانده

پسر گل و یه ذره شیطونم..... بسلامتی مامانی پس از اندی (فکر کنم 9ماه....) دوباره به سر کار رفت و مشغول تدریس شد...شما هم دیگه بزرگ شدی و باید رو پای خودت بایستی .. در این خصوص خاله حلیمه زحمت کشیدند واز همان ابتدا گفتند :که رو من حساب باز کنید ومن خودم سپهر رو می گیرم...(دمش گرم..) روزی 1/5 ساعت (اما در واقع بنده خدا 24 ساعت تو رو بغل میکنه...)وخیلی خیلی شما رو دوست داره... ما هم همگی دوسش داریم .. انشاالله بزرگ بشی وجبران کنی ... ولی بابا مواظب باش زیاداذیتش نکنی ...
7 ارديبهشت 1390

شیرازززززززز

پسرگلم : روز 27 فروردین ماه بالاخره تصمیم گرفتبم که به شیراز بریم اونهم با هواپیما (بگذریم که چقدر استرس داشتیم ...در واقع اولین مسافرت هوایی برون استانی شمابود دیگه ..) خلاصه ...شیرازیها و مرودشتیها هم دل تو دلشون نبود ومنتظر ما بودن(البته منتظر شما...).... سوار هواپیما شدیم و با اجازتون از اول تا آخرش شما اینقدر بی طاقت شده بودی (حق هم داشتی ) (البته ما تمام موارد ایمنی را رعایت کرده بودیم هنگام بلند شدن ...و ...آب قند ..)ومن و مامان اینقدر برای شما دلقکبازی درآوردیم که مهماندار هواپیما ما رو که می دید می خندیدو شما هم یک کمی آرامتر میشدی...خلاصه رسیدیم شیراز ....استقبال گرم عمو ولی وزن عمووعلی آقا...بعدشم مرودشت ...
5 ارديبهشت 1390
1